اینجا چراغی روشن است
امروز بارون اومد.سبک و ساده.مثل قطره هاش.مثل احساسش
راستش رو اگر بگم من نمیشناختمش.شاید اون هم من رو نمیشناخت.ولی الان عاشقش شدم.دوستش دارم و فکر میکنم اون هم این موضوع رو فهمیده.
بعضی وقت ها ناز میکنه و قطره هاش کمتر به بدنم برخورد میکنند.بعضی وقت ها از دستم عصبانی میشه و تعداد قطره هاش رو بیشتر میکنه.
شاید تنها دلبستگی ام به زمستون ها.یا فصل های سرد دیگه اون باشه.
و سهراب میگه: دوست را زیر باران باید دید
عقل من فقط میتونه این واژه رو به جای خودش به کار ببره.و احساسم میخواد احساس این کلمه فقط تو دوست داشتنش خلاصه بشه
دوست را زیر باران باید دید.من و اون و بارون.هر سه تا دوستی مون بیش از حده.هر چند به اون شخص کمتر توجه کردم و کمتر دنبالش بودم.
خودم رو میگم.خیلی طول کشید تا پیدام کنم.خیلی راه اومدم که حالا میتونم بارون رو و اون رو دوست داشته باشم
امروز حال من خوبه.یعنی خیلی خوبه.یعنی هر وقت بارونی میاد خوب میشه.
چشم هایت را ببند و فقط به قطره ها نگاه کن.
اوج میگیرند.با هم برخورد میکنند.کوچک هستند یا بزرگ.و هر کدام وردی را میخوانند.همان چک چکی که کوش های ما میشنود.
قطره هایی که سنگین ترند زودتر نابود میشوند و زیر پای ما.خود را تقدیم به خاک میکنند.
و قطره های کوچک تر شاید جزوی از آسمان شوند.آسمانی که همیشه بهتر از زمین بوده.
پس دوستت را زیر باران ببین و به یاد قطره هایی بیفت که کوچک تر بودند.اما حالا بزرگتر شدند